کد مطلب:314558 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:190

یا قمر بنی هاشم دل این کنیزت را شاد کن
اواخر پاییز سال 1377 بود. افراد خانواده ی آقای الهی، پس از پشت سر گذاشتن روزی پركار، همگی در خواب ناز به سر می بردند.

نیمه های شب بود كه سكوت حاكم بر فضای خانه را، صدای ناله ی خانم الهی در هم شكست. با اوج گرفتن ناله ها، اهل خانه، یكی پس از دیگری از خواب بیدار شده، با نگرانی و اضطراب خود را به اتاق خواب مادر رساندند.

خانم الهی كه از حالت طبیعی خارج شده بود، حتی نمی توانست پلك های خود را باز كند. لحظاتی بعد، آقای الهی و دو تن از فرزندانش، مادر را به اتومبیل انتقال داده، با عجله روانه ی نزدیكترین بیمارستان شدند.

پزشك كشیك، به خاطر كمبود امكانات، نمی توانست تشخیص درستی از ناراحتی بیمار بدهد، بنابراین فقط دو آمپول آرام بخش تجویز كرد و پس از تزریق آمپول ها، خانم الهی به خانه بازگردانده شد.

افراد خانواده، تا صبح نتوانستند آرام بگیرند، چرا كه هنوز خانم الهی در حال اغما بود و هر لحظه كه می گذشت، وضعش نامساعدتر می شد.

با طلوع آفتاب و از راه رسیدن روز، خانم الهی به بیمارستان مجهزتری منتقل شد. در آنجا بود كه مشخص شد بیمار دچار سكته ی مغزی شده، طرف چپ بدنش از كار افتاده است.

آزمایشات مختلف و عكسبرداری، بر نظرات پزشك معالج صحه گذاشت. بنابراین لازم بود كه خانم الهی برای مدتی بستری شده، تحت مراقبت باشد.

حدود پنج ماه از آن شب فراموش نشدنی سپری شده بود. خانم الهی هنوز تحت نظر بود و مدام داروهای مختلفی مصرف می كرد.

ماه محرم از راه رسیده بود كه یك روز خانم الهی دچار تشنج شد و سپس به حال اغما فرو رفت. چند تن از اعضای خانواده، بلافاصله دست به كار شدند و با سرعت او را به بیمارستان رساندند. پزشك معالج خانم الهی، پس از معاینه و انجام چند آزمایش



[ صفحه 531]



گفت، عروق سمت چپ بدن بیمار دچار گرفتگی شده، بنابراین باید طی یكی دو روز آینده تحت عمل جراحی قرار بگیرد. امید بهبودی خانم الهی، فقط چند درصد بود، و در صورتی هم كه عمل نمی شد، نیمه ی بدنش برای همیشه از كار می افتاد. این نقص، چه بسا باعث مرگ خانم الهی می شد.

اولین روز هفته بود كه خانم الهی از همسرش خواست تا او را به منزل ببرند. اصرار آقای الهی برای ماندن همسرش و نیز انجام عمل جراحی، بیهوده بود. خانم الهی كه به سختی می توانست حرف بزند، گفت:

- اگر قرار است بمیرم، چه بهتر كه در خانه ی خودم و در میان فرزندانم آخرین نفس ها را بكشم.

آقای الهی، بر خلاف میل باطنی، چون نمی خواست روی حرف همسرش حرفی بزند، به ناچار او را به خانه انتقال داد.

فردای آن روز، هنگام غروب بود كه دسته های عزادار در كوچه ها و محله ها به راه افتادند صدای طبل و سنج و نوحه های حزن انگیز، خانم الهی را به حال و هوای دیگری فرو برد. او، در حالی كه مدام اشك می ریخت، از فرزندانش خواست كه كمكش كند تا در آستانه ی در بنشیند و از نزدیك شاهد عزاداری دسته های سینه زن و زنجیرزن باشد.

لحظاتی بعد، خانم الهی در اندوهی عمیق فرو رفت و روزهای تاسوعا، عاشورا و صحنه ی كربلا را در لوح ضمیر خود به تصویر كشید.

اشك ریزان، سوار بلند بالایی را دید كه از این خیمه به آن خیمه سر می زند و تلاش می كند مشك خالی اش را پر از آب كند. خانم الهی بی اختیار از ته دل نالید: ای علمدار كربلا- ای سقای تشنه كامان، تو را به ناله های دل زینب قسمت می دهم كه خودت شفایم را بده...

ساعاتی بعد، در سكوت و تاریكی مطلق شب، همه به خواب فرو رفته بودند. نیمه های شب بود كه فریادهای هراسان خانم الهی، همه را از خواب پراند. تمام



[ صفحه 532]



اعضای خانواده، دور بستر خانم الهی جمع شدند. او كه تمام بدنش به لرزه افتاده بود، بی توجه به اطرافیان شروع به صحبت كرد:

- یا قمر بنی هاشم... دل این كنیزت را شاد كن و اجازه نده بچه هایش یتیم بشوند. یا ابوالفضل العباس... ای سقای تشنه لب...

خانم الهی، مرتب حرف می زد و اطرافیان، هاج و واج به دور و بر نگاه می كردند.

بعد از دقایقی، وقتی خانم الهی به خود آمد و متوجه شد كه همه در كنارش هستند، با شادمانی گفت:

- دیدید آن سوار سبزپوش را دیدید... متوجه شدید چه نور خیره كننده ای اطرافش را نورانی كرده بود... دیدید كه دست مباركش را به سرم كشید و گفت: دیگر لازم نیست به دكتر مراجعه كنی.

و های های گریه فرصت حرف زدن را از او گرفت.

لحظاتی پس از آن بود كه رایحه ای بهشتی در فضا پخش شد.

موهای سپید و سیاه مادر، آغشته به این عطر دل انگیز بود.

صبح آن روز، وقتی به پزشك مراجعه كردند تا به او بگویند كه مادرشان دیگر نیازی به عمل جراحی ندارد، پزشك جوان با دیدن دست و پای جان گرفته ی خانم الهی و سلامتی كامل او، ناباورانه سر به سوی آسمان كرد و گفت:

- خدایا، خداوندا، به قدر شكوه و جلال و عظمتت شكر... من می دانم كه بازگشت سلامتی بیمارم، جز معجزه ی خودت، چیز دیگری نمی تواند باشد. [1] .



غمین بر بام خاور بود خورشید

میان خون شناور بود خورشید



فراز نی سخن می گفت هر چند

جدا از ملك پیكر بود خورشید [2] .





[ صفحه 533]




[1] مجله ي خانواده، شماره ي 165، سال هشتم، صفحه ي 20.

[2] ذبيح الله ذبيحي.